|
دو شنبه 25 اسفند 1393برچسب:, :: 11:17 :: نويسنده : هستی
ناخوش شده ام درد تو افتاده به جانم باید چه بگویم به پرستار جوانم؟ باید چه بگویم؟ تو بگو ,ها؟ چه بگویم؟ وقتی که ندارد خبر از درد نهانم؟ تب کرده ام اما نه به تعبیر طبیبیان آن تب ذکه گل انداخته بر گونه جانم بیماری من عامل بیگانه ندارد عشق تو بهم ریخته اعصاب و روانم اخر چه کند با دل من علم پزشکی وقتی که به دیدار تو بسته ضربانم؟ لب بسته اماز هر چه سوال ست و جواب است می ترسم اگر باز شود قفل دهانم این گرگ پرستار به تلبیس دماسنج امشب بکشد نام تو از زبانم! می پرسد و خاموشم و می پرسد و خاموش... چیزی که عیان ست چه حاجت به بیانم نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |